چه قدر سنگ شدیم...
تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, | | نویسنده : atiyeh

 

داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک  رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت سلام!
من فکر کردم الان ميخواد بگه من پول ميخوام که بابام رو ببرم دکتر و از اين حرفا اول خواستم برم بعد گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شايد کار ديگه اي داشته باشه...
همينطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم، گفت : آقا من بايد بابام ( بعد پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري!
گفتم خب؟!
با يه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نيستيم کجاست توي اين شهر خراب شده از هر کي هم مي پرسيم اصلا به حرفمون گوش نميده!!!
(اشک تو چشماش جمع شده بود)
بهش آدرس دادم و گفتم تو اين شهر خراب شده وقتي آدرس ميخواي بايد بي مقدمه بپرسي فلان جا کجاست ؟!
اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر ميکنن ميخواي ازشون پول بگيري...! 
بعد از اينکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شديم، چقدر بد شديم وچقدر زود قضاوت مي کنيم.
خود من تا حالا به چند نفر همين جوري بي محلي کردم و راه خودمو رفتم، چون گفتم : خوب معلومه ديگه پول ميخواد!
طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون ميداد، دلش رو شکسته بوديم...
بعد گوش دنيا را با اين دروغ کر کرديم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگي هستيم و اينقدر اين دروغ را تکرار کرده ايم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده ...

نظرات شما عزیزان:

پسر جهنمي
ساعت16:10---9 اسفند 1390
سلام عطيه جون وبت خيلي خوبه من كه ازش لذت بردمwww.pesarjahanami.lxb.ir
پاسخ:خیلی ممنونم....شما لطف دارید:)


فاطمه
ساعت12:19---4 اسفند 1390
جالب بود عطیه جونپاسخ:ممنونم.باعث افتخاره.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







پیچک